بدترین شب زندگی مامانم
بچه ها من دیروز به مامانم کلی استرس وارد کردم البته نقصیر من نبود تقصیر گوشم بود که درد می کرد تازه مامانم از صبح که من اینقدر ناله می کردم متوجه نشده بودمامانی و بابایی عصری که اومدن خونمون فهمیدن که من درد دارم و منو با مامان بردن بیمارستان بهمن اونم ساعت ٩ شبداشتم از گوش درد هلاک میشدم که آقای دکتر به دادم رسیدالبته با یه آمپول چشمتون روز بد نبینه وقتی بابا امیر رسید بیمارستان من همینطور گریه می کردم و بیتابی خلاصه موقع زدن آمپول شد که اشکای مامانم از من زودتر سرازیر شدن خدا برای هیچکس نیاره آمپولش خیلی درد داشت ولی چاره ای نبود منو مامان تو گریه کردن با هم مسابقه گذاشته بودیم ولی مامانم دیشب خیلی ناراحتی کشید خدا کنه زودتر خوب بشم تا مامانم خیالش راحت بشه شما هم دعا کنید
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی